بیراهه ای در آفتاب

ساخت وبلاگ
بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.چراغِ قریه پنهان استموجی گرم در خونِ بیابان استبیابان، خستهلب بستهنفس بشکستهدر هذیانِ گرمِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند.«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]سگانِ قریه خاموش‌اند.در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه دردرگاه می‌بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر می‌کردم که مه گرهمچنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»□بیابان راسراسرمه گرفته‌ست.چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...۱۳۳۲© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 96 تاريخ : شنبه 2 مهر 1401 ساعت: 22:44

خوابيد آفتاب و جهان خوابيداز برجِ فار، مرغکِ دريا، بازچون مادری به مرگِ پسر، ناليد.گريد به زيرِ چادرِ شب، خستهدريا به مرگِ بختِ من، آهسته.□سر کرده باد سرد، شب آرام است.از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـبا قارقارِ وحشی اردک‌هاآهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليکدر ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شبمن در پیِ نوای گُمی هستم.زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای استاز نغمه‌های ديگر سرمستم.□می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل.دريا! خموش باش دگر!دريا،با نوحه‌های زيرِ لبی، امشبخون می‌کنی مرا به جگر...دريا!خاموش باش! من ز تو بيزارموز آه‌های سردِ شبانگاهتوز حمله‌های موجِ کف‌آلودتوز موج‌های تيره‌ی جانکاهت...□ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،ارواحِ دورمانده‌ی مغروقینبا جثه‌ی کبودِ ورم‌ کردهبر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند...با ناله‌های مرغِ حزينِ شباين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساستاز لرزه‌های خسته‌ی اين ارواحعصيان و سرکشی و غضب پيداست.ناشادمان به‌ شادی محکومند.بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهميکريز می‌کشند ز دل فريادیکريز می‌زنند دو کف بر هم:ليکن ز چشم، نفرتشان پيداستاز نغمه‌هایشان غم و کين ريزدرقص و نشاطشان همه در خاطرجای طرب عذاب برانگيزد.با چهره‌های گريان می‌خندند،وين خنده‌های شکلک نابينابر چهره‌های ماتم‌شان نقش استچون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،مانندِ مادری که به امرِ خانبر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خنددسايد ولی به دندان‌ها، دندان!□خاموش باش، مرغکِ دريايی!بگذار در سکوت بماند شببگذار در سکوت بميرد شببگذار در سکوت سرآيد شب.بگذار در سکوت به گوش آيددر نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماهفريادهای ذلّه‌ی محبوساناز محبسِ سياه...□خاموش باش، مرغ! دمی بگذارامواجِ سرگران ‌شده بر آب،کاين خفتگان مُرده، مگر روزیفريادِشان برآورد بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 115 تاريخ : شنبه 2 مهر 1401 ساعت: 22:44